همرا با خدا
ازتون یک خواهشی دارم :لطف کن و از وبلاگ دیدن کنید.
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 12:8 :: نويسنده : سارا اولش که وارد بازار زندگی شدم با اینکه مات و مبهوت همه جارا نگاه میکردم ولی به نظرم
همه چیز خوب و قشنگ بود و من به میوه های رنگارنگ و زیبا و به تمام چیز هایی که برای فروش آنجا بود توجه داشتم ؛ به نظرم خیلی جالب بود .... به وسط های بازار که رسیدم چیز عجیبی وجود داشت ..نمیدانم چه چیزی بود ..اما حواسم کمتر به اطرافم بود ..انگار دنبال چیز جدیدی میگشتم ... کم کم نگاهم متمرکز به صورت هایی شد که هر کدام برای خود در بازار چیزی میفروختند یا میخریدند .. نمیدانم چرا انقدر کنجکاو بودم به حرکاتشان توجه کنم ..؟ همینطور که قدم میزدم و جلو میرفتم با صحنه های عجیبی مواجه شدم ... صحنه هایی که دور از وجود آدمی و انسانیت بود ..! یکی دزدی میکرد ..و یکی فریاد میکشید ..یکی نا امید مینالیدو گله میکرد ... یکی رندانه محصولاتش را میفروخت و یکی از حسد قرمز شده بود.... یکی بی هدف بود و یکی باسرعت میدوید تا به آخر بازار برسد ...خلاصه هرکسی ساز خودش را میزد ... تا چشم باز کردم دیدم به آخر بازار رسیده ام و باید برگردم ...اما .. اما ترجیح دادم در حالی که به آدم های اطرافم نگاه میکنم ..خودم باشم .. تصمیم گرفتم ..به چیز های زیبا نگاه کنم ..مثل اولی که وارد بازار شدم .. تر جیح دادم به پیرزن و یا بچه ای معصوم که در گوشه ای از بازار با لبخندی پر از امید محصولاتش را می فروخت نگاه کنم ..نه به آدم هایی که هزار نقاب بر چهره دارند و هزار رنگ اند .... خلاصه عزمم را جذب کردم که زیبا نگاه کنم و رد شم ..!! تا برای خودم صحنه ای زیبا هک کرده باشم ....!! تا بعد بگویم :بازار زندگی زیبا بود ...
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |